............نچ
بابا به خدا من سرم خیلی شلوغه![]()
بابا به خدا من سرم خیلی شلوغه![]()
راهی را جز خانه ام انتخاب نکن... خانه خرابت میکنند خانه هایی که خانه ام را به خانشان بفروشی... +
کم کم یاد خواهی گرفت !
با آدمها ........
همانگونه باشی ، که هستند ... !
همانقدر ...
...خوب ....
گرم .....
مهربان .....
و گاهی همانقدر ...
بد .....
سرد ...
تلخ
چرا همیشه از انتظار و معشوق بی رحم مینویسیم مگر شبهای سرد تنهاییات را میبند؟! هر شب بیشتر در ظلمت تاریکی فرو میروم تا به کی! تا به کجا؟! خودم را هم دیگر دوست ندارم چه برسد به تو!!!
در شهر من
"بکارت"
همان کاغذ نقره ای رنگ داخل پاکت سیگار است
پاره که شود
هرکسی هوس میکند به تو دست درازی کند
باید برای سوختن و تمام شدن آماده باشی
و به زودی دور می اندازنت
حتی
همان کسی که بسته را خودش باز کرده!
امروز شاید آنهایی مقصرند که روزگاری دل مرا شکستند و تو گلایه از فاصله میکنی! به من سودی نرسید جز لرزهای شبانه دیگر نمیدانم دلم را باید به که بسپارم روحم خستهست از این هیاهو "چیزهایی هست که نمیدانی!"
قندآن خانه را پُر کرده ام ، از حرف ها یت . . تو که به تر می دانی هوس ِ فنجانی دی گر کرده است قندآن کمی به مان
میز نوشت : تو و ُ این خونه رو با هم می خوام . . 
من چای را تلخ دوست نه دارم
تو که رفتــي
شيشه ها شكست...
آينه ها شكست...
و دلــم....
ميان هزار تكــ ه خاطره...
گم شد...
سرد است...
پنجره شيشه ندارد
آينه اي نيست كه تورا نشانم دهد..
و دلي نيست..كه صدايت كنــد..
![]()
در کافه ، کنج ِ دیوار رو به رو ی هم خوب شد ، قهوه مان را نه خوردیم! حرف هایمان به اندازه کافی تــــــــــلخ بود. 
صداي پايم را که
در سپيدي
برف نقش مي شود . . تن ها يم و
دست ها يم در جيب. صداي موسیقیِ که از mp3 Player ام مي آيد تمام
دهليز گوش ها يم را پُر است. هوا سرد است. من هميشه روانيِ اين سرماي خلسه ي مطبوعم. ( احساس مي
کنم تو رو از پشت اين همه سکوت . . ) سکوت ، روي برف ها که راه مي روم فرياد ش بيش
تر است. يادت هست آن روز ها ي پشتِ برف هاي دي را که نه بودم و نه بودي و سکوتِ تا به هميشه مان
، هميشه بود. ( تو کافه بارون
مي گيره وقتي مي شينم رو به روت ) . . صدا ي پا ها يم از رو ي همين برف ها ، به
ورود ي کافه ختم مي شود. تو آن جا نشسته اي پشت همان ميز بلوطي ، صندلي لهستاني اش
براي من است و رو به روي تو. آن سمتي از پنجره که خيابان است ، هنوز برف مي بارد.
به روي برفی که در کافه مي بارد چتر نمي گيرم و نه گير که من هرگز ، هرگز چتر نمي
خواهم. از منو ي چيز ها
ي سفارش نه دادني ، چند برگ خاطرات مبهم ای که بي آيد بايد را سفارش مي دهيم و تو
نگاهت را رنگ برف است چون سنگ فرش های پی آده رو ی پشت پنجره و مي گو ئي: نوید . .
زود تر برو . . سرده . . ديره . . من دست ها يم
را بيش تر به عمقِ جيب ها يم مي برم. پشت سرم پر از جاي پا ها يي ست که روي نرمي
برف ها آرام . . آرام . . حک مي شود. بايد زود تر شبيه خانه شوم. وجود م را مي
چسبد سرما . به حوالي خانه
که مي رسم برف نيست. برف چندين روز قبل بود که باريده بود. من گاهي بين فر دا ها و
دي روز ها ، ام روز را گم می کنم. آن حجم سپيد ليز
. . آن دغ دغه ها ي حريص پشت ميز . . آن نوید شايد مريض . . من هنوز زنگ در را نه زده
، در باز مي شود با صدايي شبيه هيس.